در دلم خالی بود
جای خالی ِ نبودت
حتی پیش تر از آنکه بیایی
از زمانهای دور ...
و
این سالها
نبودت را
قصه گفتم
برای کودک ِدل
درد حجیمی است
خواستن ونداشتن ...
ودیوار سیمانی بغض
ترک خورده
از رطوبت
اشکهای انباشه ی ِاین سالها
* * *
تو آمدی
اما
ظلمت شب
تعبیر میکند به تکرار
هر دم
کابوس رفتنت را،
ومدتهاست که ذهنم
تداعی گرچشمان تو بود !
آرزوی ِِروحت
و نداشتن جسمت ...
امان از این حس ِیاغی ِسرکش ِتب آلود ِشبانه ... !
* * *
زیر لب میخوانم هر دم :
" بدرود خوب من ! بدرود !
می سپارمت به آفتاب
به زیباترین
لحظه های ناب ِعشق "
... میگذارم
عمق نبودت
شریانهایم را
بخشکاند
میگذارم
فشار این بغض
سینه ام را
پاره کند ...